کوگانا داستان کوتاه تاریخی دروغش ازدروازه شهرداخل نشد - کوگانا

پادشاهی برای سرگرمی اعلام کرد که هر کس دروغی بگوید که من باور نکنم اجازه می دهم با دخترم ازدواج کند. افراد طمع کار از دور و نزدیک با دروغهای گوناگون به دربار آمدند و دروغ های خود را برای پادشاه گفتند و او همه را تایید کرد و گفت: ممکن است.

تا اینکه جوانی فکری کرد و دستور داد در خارج از شهری سبدی بزرگ که از دروازه ی شهر داخل نشود برایش بسازند. پس از ساخته شدن سبد، روزی به قصر رفت و اطلاع داد که دروغی باور نشدنی ساخته است.

او را پیش شاه بردند، شاه گفت: دروغت را بگو. مرد جوان گفت دروغ من به اندازه ای بزرگ است که نتوانستم آن را از دروازه ی شهر داخل کنم و اعلی حضرت باید آن را ببیند و بشنوند. پادشاه روز بعد به عنوان گردش به خارج شهر رفت، تا جایی که سبد آنجا گذاشته شده بود.

دروغگو پیش آمد و گفت: پدر شما وقتی به پول احتیاج پیدا کردند پدر من که از ثروتمندان نامی مملکت بود به اندازه این سبد پول و طلا به عنوان قرض به ایشان داد و حالا از اعلی حضرت می خواهم قرض پدر خود را به من بدهند.

پادشاه گفت: این دروغ است، پدر من چنین قرضی نگرفته است.

مرد زیرک به پادشاه گفت: حالا که دروغ مرا باور نفرمودید لطفا به قول و عهد خود وفا کنید و مرا به دامادی خود بپذیرید.

به این پست امتیاز دهید.
بازدید : 182 views بار دسته بندی : سرگرمی تاريخ : 25 جولای 2022 به اشتراک بگذارید :
دیدگاه کاربران
    • دیدگاه ارسال شده توسط شما ، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
    • دیدگاهی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با مطلب باشد منتشر نخواهد شد.